بصیرت
بصیرت یعنی اینکه بدانیم شمری که سر از حسین بن علی برید، همان جانباز صفین است که تا مرز شهادت پیش رفت.(مقام معظم رهبری)
بصیرت یعنی اینکه بدانیم شمری که سر از حسین بن علی برید، همان جانباز صفین است که تا مرز شهادت پیش رفت.(مقام معظم رهبری)
وقتى بر او گريه ميكند ديگران را بر فوتش ميگرياند. همان موقع كه دست بعطا و بخشش ميگشايد دستش را بسؤال و نيازمندى باز ميكند، در بين عزت ذلت و بين احترام، اهانت و بين عظمت، حقارت و بين مقام و شخصيت پستى و خوارى و بين بخشايش ناگهان قطع ميكند و در بين شادى محزون ميكند و در بين سيرى گرسنه مينمايد و در بين زندگى مىميراند.
اف بر اين خانه كه چنين ميكند و داراى اين مشخصات است بر سر شخصى صبحگاه تاج ميگذارد و شب صورتش را بخاك ميكشاند. دست و پنجه او را بزر و زيور مىآرايد، ناگهان آن دست و پنجه را در غل و زنجير ميكند صبح بر فراز تخت و شب داخل زندان است. شب بر فرشهاى ديبا مىنشيند و صبح بر بستر خاك.
صبح به لهو و لعب و انواع رامشگرى مشغول است و شب بر مصيبت و مرگش زنان ميگريند. از بودنش شب خوشحالند و از نبودنش صبح گريان. صبح بوى خوش ميدهد و شب بوى مردار. او پيوسته انتظار انتقام دنيا را دارد و از بلا و فتنه دنيا در امان نيست.
دل بجريانهاى دنيا بسته و ديده از شگفتيهاى آن برنبسته و دست به جمع آورى دنيا دراز كرده ناگهان صبحگاه دست خالى و چشم بسته. هر چه داشته از بين رفته و به باد هوا گرائيده و نابود شده و بهلاكت رسيده است هر كس را جانشين ديگرى و بجاى هر كسى ديگرى را ميفشاند. ساكن خانه گروهى گروه ديگر را مينمايد و نيم خورده ديگرى را بديگرى ميدهد. نابخردان جاى خردمندان را مىگيرند و ناتوانان جاى دورانديشان، گروهى را از قحطى بتوانگرى و از پيادگى بسوار شدن و از ناراحتى به نعمت و از تنگدستى بفراوانى و از شدت گرفتارى به آسودگى همين كه باين حالت دل بسته و گرم شدند ناگهان آن فراوانى را ميگيرد و قدرت را ميكاهد گرفتار بدترين گرفتاريها ميشوند و نيازمندترين حالات فقر و قحط بسراغ آنها مىآيد.
اما آنكه گفتى من خانواده خود را رها كرده و نابود نمودهام. هرگز چنين نيست من آنها را نابود نكردهام بلكه كاملا بآنها رسيدگى ميكنم و خود را در بند آنها قرار دادهام ولى قبلا من با ديدهاى فريفته بآنها مينگريستم كه خويشاوند را از غير خويشاوند و دوست را از دشمن تميز نميدادم. همين كه چشمم باز شد و پرده از جلو آن برطرف گرديد و ديده روشنبين يافتم، دشمنان را از دوستان وخويشاوندان را از غريبهها تشخيص دادم ديدم آنها را كه من خانواده و دوست و برادر و همنشين مىشمردم حيوانات درندهاى هستند كه جز خوردن پيكر و استفاده از من نظرى ندارند. جز اينكه هر كدام بمقدار قدرت و نيروئى كه دارند پيكر مرا در معرض تلف قرار دادهاند بعضى همچون شير بمن حمله ميكنند و برخى مانند گرگ به چپاول و غارتم مشغولند و برخى همچون سگ زوزه مىكشند و دم مىجنبانند و گروهى مانند روباه بحيله و دزدى مىپردازند همه يك راه را مىپيمايند اما دلهاى مختلفى دارند.
با همراه باشید (راه حق بر شما هموار باد انشاءالله تعالی)
چگونه صحت و سلامتى دنيا بيمارى نباشد. با اينكه سلامتى انسان بواسطه عناصرى است كه در او است و بهترين عنصرى كه موجب حيات و زندگى اوست خون است و در بالاترين مراتب داشتن خون بيم گرفتار شدن بمرگ ناگهانى و سكته است و بيمارى ورم لوزه و وبا و خوره و ناراحتى التهاب بين كبد و قلب بنام (برسام) است.
چگونه نيروى دنيا ضعف نباشد كه مجموعه قوا در او موجب ناراحتى و مرگش مىشود. و چگونه عزت دنيا ذلت نباشد كه هيچ كس در دنيا بعزتى نرسيد مگر اينكه دچار ذلتى طولانى شد. جز اينكه مدت عزت كوتاه ولى دوران ذلت طولانى است.
پس سزاوارترين شخص به بدگوئى از دنيا كسى است كه قدرت و نفوذى در دنيا داشته باشد زيرا او در تمام شبانه روز و هر ساعت و دقيقهاى انتظار از بين رفتن قدرت مالى خويش را دارد كه در نتيجه محتاج و نيازمند گردد و يا خويشاوندش دچار سانحهاى گردد و از ميان برود و يا اجتماعشان بافتراق بدل گردد، و ساختمانهايش خراب شود و يا بالاخره در چنگال مرگ بيافتد كه هر چه را دوست داشته و بآن دلبسته بوده از دستش برود من از دنيا برايت بدگوئى ميكنم كه آنچه بدهد ميگيرد و بعد انسان را گرفتار بازخواست مىكند و هر لباسى كه بپوشى از ميان برميدارد و بالاخره انسان را لخت ميكند و بهر مقامى كه برسى عاقبت به خوارى ميكشاند و بعد اندوه و غم ميفزايد و هر كه عاشق و دلسوخته او باشد او را رها ميكند و شخص را به بدبختى ميكشاند. مطيع و پيرو خود را گمراه ميكند و هر كه باو اعتماد نمايد سخت باو خيانت ميكند مركبى چموش است و رفيقى خائن و راهى دشوار و پرتگاهى هولناك و احترام گرمى كه هر كس را احترام نموده عاقبت خوارش كرده. معشوقى است كه بهيچ كس دل نبسته. و مشتاقى است كه با هيچ كس همراهى نكرده. تو وفادار او هستى او خيانتكار، تو باو راست ميگوئى او دروغ تو بوعده خود وفا ميكنى او خلاف وعده ميكند. هر كه تكيه بر او كند او را خميده ميكند و با هر كس در اختيارش قرار گرفت بشوخى و مسخره مىپردازد. در آن بين كه سرگرم استفاده از دنيا است دنيا او را ميخورد. همان موقع كه خدمت ميكند شخص ناگهان او را خدمتگزار مينمايد. ميان خنده بدنيا ديگران را بر او ميخنداند. در آن ميانكه بدنيا ناسزا ميگويد انتقام از او ميگيرد.
با همراه باشید (راه حق بر شما هموار باد انشاءالله تعالی)
*فسق و فساد اخلاقی در اجتماعات رواج یافته و هم جنس بازی صورت می گیرد
*افراد با ایمان سکوت اختیار می نمایند و اگر حرف بزنند سخن آن ها را رد می کنند
*افراد کوچکتر به بزرگترها احترام نمی گذارند
*افراد به آنچه می گویند عمل نمی کنند
*برای انجام کارهای بد مردم انتظار شب را نمی کشند بلکه در روز انجام می دهند
*شنیدن آیات کریمه برای مردم سنگین اما شنیدن ساز و آواز آسان و شیرین است
*مردم روزی خود را با کم فروشی به دست می آورند
*خونریزی در جامعه سبک شمرده می شود
*قلب های مردم سخت شده و اشکشان جاری نمی شوند
…
عابد گفت گمان نميكنم پادشاه بدون دليل مرا محكوم كند و دليل روشن نميشود مگر پيش قاضى و داور.
هيچ كس از مردم جرات قضاوت براى تو ندارند ولى تو خود قاضيهائى دارى كه دستورات ايشان را اجرا ميكنى و من بعضى از آنها را قبول دارم ولى از برخى ديگر بيمناكم.
پادشاه پرسيد آن قاضيها كيانند؟ جوابداد قاضيانى كه من به قضاوت آنها راضى هستم عقل تو است و آنچه از او ميترسم هواى نفس تو است. پادشاه گفت بالاخره حرف خود را بگو و مواظب باش سخن براستى بگوئى كه از چه وقت دچار اين بدبختى شدهاى و چه كس ترا گمراه نموده؟ گفت اما جريان من چنين بود كه در كودكى سخنى شنيدم در دلم جاى گرفت و مانند يك بذر در درون دلم روئيد پيوسته نمو ميكرد تا همچون درختى بارور باين صورت كه مشاهده ميكنى درآمده و آن سخن چنين بود كه من شنيدم شخصى ميگويد:
نادان چيزى كه هيچ نيست چيز ميانگارد و آنچه حقيقت دارد خيال ميكند چيزى نيست اگر كسى رها نكند چيز بىارزشى را به واقعيت نخواهد رسيد و تا بينش پيدا نكند و واقعيت را نيابد راضى نميشود كه ترك كند چيز بىارزشى را اما واقعيت و چيز با ارزش آخرت است و آنچه ارزشى ندارد دنيا است.
اين سخن در دلم جاى گرفت زيرا زندگى دنيا را مرگ ديدم و ثروت آن را فقر و شاديش را ناراحتى و صحتش را بيمارى و نيرويش را ضعف و عزت آن را ذلت.چگونه زندگى دنيا مرگ نيست كه انسان زنده مىشود تا بميرد او بمرگ يقين دارد و از زندگى در حال جدائى است. چرا ثروت دنيا فقر نباشد كه هر كس به مقدارى از دنيا دست يافت بواسطه نگهدارى آن مقدار، باز نيازمند بچيز ديگرى است و نيازمند به بسيارى از چيزها در اين رابطه است.
بعنوان مثال ميگويم شخصى احتياج بيك مركب سوارى دارد همين كه مركب را بدست آورد، احتياج به علوفه و تيمارگر و طويله و لوازم نگهدارى او دارد باز براى خود اين اشياء چيزهاى ديگرى لازم است و نيازمنديهائى كه چارهاى از آنها نيست چه وقت نياز چنين كسى تمام مىشود و پايان مىپذيرد چگونه شادى آن آغشته باندوه نباشد كه دنيا در كمين اشخاصى است كه بهرهاى از دنيا ببرند فورا چند برابر اندوه بكام او ميكند. اگر چشمش روشن شود بفرزندى آنچه از حزن و اندوه و بسيارى كه در انتظار اوست بسيار بيشتر است از اين شادى كه بوجود فرزند خود پيدا ميكند اگر بمال خود شاد شود ناراحتى تلف و نابودى مال بيشتر ازشادمانى نسبت بمال است. وقتى امر چنين باشد بهتر آن است كه شخص بعد از شناختن دنيا خود را پايبند آن نكند.
چگونه صحت و سلامتى دنيا ….
با همراه باشید (راه حق بر شما هموار باد انشاءالله تعالی)