قسمت هفتم داستان بلوهر و یوذاسف
اينست دنيا كه بتو گفتم هيچ شكى نيست كه نژاد و شخصيت و مسير او به جانبى است كه شنيدى چون آن را شناختم رها كردم و فهميدم كه حقيقت چيست اگر مايلى برايت توضيح بدهم وضع آخرت را كه آن شىء واقعى است آماده شنيدن باش مطالبى خواهى شنيد كه سابقا در باره اشياء نشنيده.
پادشاه در جواب او فقط گفت دروغ ميگوئى چيزى را كشف نكردهاى و جز بدبختى و رنج محصولى ندارى از مملكت من خارج شو كه تو فاسد و مفسدى.
در همان ايام پس از ياس و نااميدى طولانى كه از داشتن پسر داشت پسرى براى پادشاه متولد شد كه بسيار زيبا و خوش چهره بود. شاه بقدرى از اين جريان خوشحال بود كه از شادى نزديك بود قالب تهى كند. او مىپنداشت كه بتها اين پسر را باو بخشيدهاند. تمام قدرت مالى خزانه خود را در بتخانهها مصرف نمود و يك سال دستور داد بمردم غذا بدهند و آن پسر را يوذاسف ناميد، ستارهشناسان را جمع كرد و طالع او را تحقيق نمود گفتند اين پسر بمقامى بسيار ارجمند ميرسد كه احدى در هند بمقام او نخواهد رسيد همه دانشمندان و منجمين در اين نظر اتفاق داشتند. مگر يك نفر از دانشمندان كه مدعى بود اين موقعيت و مقام مربوط بآخرت است و اين پسر پيشوا و رهبرى دينى و معنوى خواهد شد زيرا شخصيت و مقامى كه در او مىبينم ارتباط بمقامهاى دنيا ندارد شبيه موقعيتهاى آخرت است سخن اين دانشمند چنان بر دل شاه مؤثر افتاد كه تمام شادى و سرورش را از بين برد بخصوص كه اين منجم از تمام ستارهشناسان بيشتر مورد اعتماد و راستگوتر و داناتر بود. يك شهر را پادشاه باو اختصاص داد و دايه و شيرده مخصوص و نگهبان و مامورين خاص جهت حفاظت و نگهدارى او آماده كرد بآنها دستور داد سخن از مرگ و آخرت و اندوه و مرض و فنا بميان نياورند، تا مبادا زبانشان باين حرفها عادت كند. و بكلى فراموش از اين حرفها نمايند. مخصوصا تاكيد كرد وقتى پسرش
بالغ شد سخنى بزبان نياورند كه موجب ترس و هراس او باشد تا مبادا اين حرفها او را متوجه دين و عبادت كند و كاملا مراعات نمايند و مراقب يك ديگر در اين امور باشند. اين پيشآمد بيشتر پادشاه را نسبت به متدينين بدبين و كينهتوز كرد از ترس اينكه فرزندش در اين راه بيافتد.
پادشاه وزيرى داشت كه تمام امور مملكت را اداره مينمود و اهل خيانت و دروغ و پنهان كارى نبود و هرگز تمايلات خويش را بر صلاح مملكت و شاه مقدم نمىداشت و كوتاهى و تقصيرى در اين رابطه نمىكرد در ضمن اين وزير مردى خوش اخلاق و زبانآور و نيكوكار بود كه مردم او را دوست ميداشتند فقط اطرافيان شاه بودند كه باو حسد مىورزيدند و موقعيت وزير براى آنها گران بود و نميتوانستند او را تحمل كنند.
روزى پادشاه بهمراه همان وزير براى شكار از شهر خارج شد…………