قسمت هشتم داستان بلوهر و یوذاسف
در ميان درهاى رسيد بمردى كه از دو پا فلج شده بود در زير درختى افتاده بود و نميتوانست حركت كند. وزير از او جريان گرفتاريش را پرسيد در جواب گفت حيوانات درنده مرا باين روز افكندهاند. دل وزير بحال او سوخت. مرد زمينگير گفت مرا با خود به منزل خويش ببر از جانب من سود خواهى برد.
وزير گفت من ترا مىبرم گرچه سودى برايم نداشته باشى اما اين سودى كه وعده ميدهى چيست؟ صنعتگرى يا كار مهمى از تو برميآيد. گفت آرى من سخن سازم.
وزير پرسيد چگونه سخن سازى؟ گفت اگر سخنى عيب و ايرادى داشته باشد آن را اصلاح ميكنم تا موجب فساد نشود. وزير بحرف او اعتنائى نگذاشت ولى دستور داد او را بمنزلش ببرند و دستور داد مراقبت كامل از او بنمايند.
بالاخره دوستان پادشاه همه تصميم گرفتند بيك وسيلهاى پادشاه را بر اين وزير خشمگين كنند و نقشهاى طرح كردند باين صورت كه به شاه گفتند اين وزير ميخواهد سلطنت را پس از تو صاحب شود بهمين جهت جانب مردم را دارد و پيوسته در فكر برانداختن تو است اگر مايلى راستى و صحت حرف ما را بيازمائى باو بگو من مايلم سلطنت را رها كنم و در سلك و راه عبادتكنندگان و دينداران درآيم ببين از اين پيشنهاد تو چقدر خوشحال مىشود. آنها اطلاع داشتند كه وزير متمايل بترك دنيا و زهد و پارسائى است و به زاهدان علاقمند است. يقين داشتند
كه اين نقشه در شاه اثر ميكند، شاه گفت اگر اين مطلب را در او مشاهده كنم سؤال ديگرى از او نخواهم كرد. وزير وارد شد.
شاه باو گفت تو ميدانى كه من چقدر حريص به ملك و مملكت و دنيادارى بودم ولى بالاخره فكرى در مورد گذشته كردم ديدم هيچ فايدهاى نبردهام و آينده نيز مانند گذشته خواهد بود و بزودى تمام اين قدرت و مملكت از دستم خواهد رفت كه ديگر برايم بهرهاى ندارد تصميم دارم از امروز بمقدار فعاليتى كه در راه دنيا كردهام براى آخرت كوشش نمايم و در جرگه عبادت پيشگان درآيم و سلطنت را به اهل آن و علاقمندانش بسپارم نظر تو چيست؟ وزير از تصميم شاه بسيار …………..
با همراه باشید (راه حق بر شما هموار باد انشاءالله تعالی)